اتاق تاریک بود . فضای گرم و معطر اتاق منو گیج کرده بود . روی تخت دراز کشیدم . بهش نگاه کردم . آروم و ساکت بود . مثل خودم . بلند و کشیده . چشاش برق می زد . آروم سراسر بدنش رو لمس کردم . هیچی نمی گفت . همیشه تسلیم بود , تسلیم محض . لبامو گذاشتم روی لبش و با اولین بوسه مثل همیشه آرومم کرد . بوسه هایی که بین من و اون رد و بدل می شد همیشه کوتاه بود . دوست داشتم بعد از هر بوسه توی چشای داغش نگاه کنم . همین سکوتش منو دیوونه می کرد . اون روزای اول که باهش آشنا شدم برای من پر از اضطراب بود . ولی اون عین خیالش نبود . همیشه قرارای من و اون توی کوچه های خلوت , پشت دیوارای بلند و ... بود . می ترسیدم کسی من رو با اون ببینه . آخه اون یه جوری بود . توی همون کوچه های خلوت بوسه های من و اون شکل گرفت . با اولین بوسه منو اسیر خودش کرد . همیشه وقتی از هم جدا می شدیم به خودم قول می دادم دیگه نبینمش ولی مگه می شد . وقتی با هم بودیم فقط بوسه بود و بوسه . رابطه ما از این بیشتر نبود . یه جورایی فکر می کردم با اون بودن برام آرامش بخشه ولی .. شاید اشتباه می کردم . اون از من هیچی نمی خواست فقط دوست داشت لباشو ببوسم . و لحظه هایی که می بوسیدمش چقدر چشاش برق می زد . کم کم همه عادت کردن ما دو تا رو باهم ببینن . هر دو بی پروا بودیم . توی لحظه های غم و تنهایی منو صبورانه تحمل می کرد . هیچوقت عاشقش نشدم . حتی گاهی ازش متنفر می شدم ولی بازم ... می رفتم سراغش . بهش نگاه کردم . چشماشو بسته بود . اتاق بوی عرق تن اونو به خودش گرفته بود . آخرین بوسه رو ازش گرفتم و مثل هر شب توی جاسیگاری لهش کردم . لعنتی دوست داشتنی .
|